ای زلف تو دام دل دانا و خردمند


دشوار جهد دل که در افتاد درین بند

بودیم خردمند که زد عشق تو برما


دیوانگی آورد و نماندیم خردمند

ای باد بجنبان سر آن زلف و ببخشای


برحال پریشان پریشان شده ای چند

اصحاب هوس چاشنی عشق چه دانند؟


لذت ندهد تشنهٔ می را شکر و قند

عیبم مکن ای خواجه که در عالم معنی


جهل است خردمندی و دیوانه خردمند

تا جان بود از مهر رخش بر نکنم دل


گر میر نهد بندم و گر پیر دهد پند